داستان جمیل و جمیله/ افسانه عامیانه و کهن از عشق پسری به دختر طلسم شده
جمیله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و برای خواب کردن دیو و جلب توجه او، بالای سرش نشست و شروع کرد به حرف زدن و شانه کردن موهایش

به گزارش آیینه فردا، جمیله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و برای خواب کردن دیو و جلب توجه او، بالای سرش نشست
و شروع کرد به حرف زدن و شانه کردن موهایش. گفت: پدر! تو خیاط نیستی، اما یک سوزن داری. دلیلش را برایم می گوئی؟….
دیو گفت: سوزن معمولی نیست. وقتی روی زمین می اندازمش، میشود خارستان که گذشتن از آن ممکن نیست.
جمیله گفت: پدر! تو کفاش نیستی، اما یک درفش داری. دلیلش را برایم میگوئی؟
دیو گفت: این با درفش کفاشی فرق میکند. وقتی رو زمین میاندازمش، میشود کوه آهنی که گذشتن از آن ممکن نیست.
جمیله گفت: پدر! تو کشاورز نیستی، اما یک بیل داری. علتش را برایم میگویی؟
داستان جمیل و جمیله
دیو گفت: بیل معمولی نیست. رو زمین که میاندازمش، دریای پهناوری میشود که هیچ آدمیزادی نمیتواند از آن بگذرد. اما دخترم! اینها بین من و تو باشد و کسی از آن سر درنیاورد.
دیو همان طور که حرف میزد، خوابش برد. از چشمش نور زردی میتابید که تمام اتاق را با نور کهربایی روشن میکرد. جمیل از زیر پاتیل صدا زد: جمیله! بگذار فرار کنیم.
جمیله گفت: هنوز زود است پسرعمو! با این که دیو خوابیده، اما هنوز میبیند.
هر دو ساکت نشستند و منتظر ماندند تا چشم غول قرمز شد و اتاق را با نور قرمز کرد. جمیله گفت: حالا باید برویم.
جمیل از زیر پاتیل بیرون آمد و سوزن و درفش و بیل جادویی را زیر عبایش پیچید. طناب را برداشتند و با آن از پنجره پایین رفتند و به سرعت حرکت کردند به طرف آبادیشان. آنها که میرفتند، دیو تو رختخواب میغلتید و خرناسه میکشید. سگ شکاریش سعی کرد بیدارش کند. گفت: ای خوابیدهی خواب آلود! هشیار باش. جمیله رفت و به تو آسیب میرساند.
دیو فقط چند لحظه بیدار شد که سگ را بزند. سگ را که زد، دوباره خوابید و تا صبح بیدار نشد. وقتی از خواب پا شد، صدا زد: جمیله! آی جمیله!
اما صدایی از جمیله نیامد. دیو بلند شد و پی برد که جمیله فرار کرده، با عجله شمشیر و سگش را برداشت و دوان دوان پی جمیله رفت. پس از مدتی جمیله برگشت و فریاد زد: پسرعمو! دیو دارد دنبالمان میآید.
جمیل گفت: کجاست؟ من او را نمیبینم.
جمیله گفت: آن قدر دور است که عین یک سوزن به نظر میآید.
پا تند کردند، اما دیو و سگش تندتر میدویدند. وقتی به جمیل و جمیله نزدیک شدند، جمیله سوزن جادویی را رو زمین انداخت که شد خارستانی و راه دیو و سگش را بست. اما آنها شروع کردند به چیدن خارها تا توانستند باریکه راهی از میان خارها باز کنند و دنبال آنها بیایند. جمیله باز به پشت سرش نگاه کرد و داد زد: پسرعمو! دیو دارد به طرف ما میآید.
جمیل گفت: من نمیبینمش. نشانش بده.
جمیله گفت: او با سگش میآید. فاصلهشان به اندازهی یک درفش است.
هر دو تندتر دویدند. اما سرعت دیو و سگش بیشتر بود و خیلی زود به جمیل و جمیله رسیدند. جمیله درفش جادویی را انداخت رو زمین. کوه آهنی ظاهر شد و راهشان را بست. دیو چند لحظه ایستاد و بعد با سگش شروع کردند به کندن آهن. راهی باز کردند و دوباره پی آنها دویدند. مدتی گذشت، جمیله پشت سرش را نگاه کرد و دوباره داد زد: پسرعمو! غول و سگش دارند نزدیک میشوند.
بعد بیل جادویی را انداخت رو زمین. دریای بزرگی بین آنها و دیو پیدا شد. دیو و سگش شروع کردند به خوردن آب تا راهی باز شد، اما شکم سگ پر از آب شور شد و ترکید. سگ مُرد و دیو هم همان جا نشست و با نفرت به جمیله گفت: امیدوارم خدا سرت را شبیه الاغ و موهات را عین کنف کند.
در یک لحظه سر و صورت جمیله تغییر کرد. صورتش شد عین ماچه الاغ و موهای نرم و نازکش شد مثل گونی. جمیل به دور و بر نگاه کرد و تا به این شکل دیدش، گفت:من این همه راه را آمدهام به خاطر عروس یا یک ماچه الاغ؟
داستان جمیل و جمیله 3
جمیله را گذاشت و تنها به طرف آبادی رفت، اما بین راه ایستاد و به خودش گفت: هرچه باشد، جمیله دخترعموم است. چه طور میتوانم بین این همه جک و جانور تنهاش بگذارم؟ شاید خدایی که شکلش را تغییر داده، روزی به شکل اولش برگرداند.
جمیل به سرعت برگشت پیش جمیله و گفت: جمیله! بیا برویم.
اما فکر کرد مردم که ببینند چه میگویند؟ میخندند که به جای جمیله با غول ازدواج کردهام. غولی با دست و پای آدمیزاد. زندگی با او ترسناک و شرمآور است. صورتش شده عین الاغ و موهاش مثل گونی. اما جمیله زد زیر گریه و گفت: هوا که تاریک شد، مرا ببر خانهی مادرم و چیزی به کسی نگو.
تو بیابان منتظر ماندند تا غروب شد. بعد رفتند به آبادی و در خانهی مادر جمیله را زدند. جمیل زن عمویش را صدا زد و زن بیچاره با خوشحالی در را باز کرد و گفت: دخترم کجاست؟ دخترم کجاست؟ اما تا ماچه خری همراه جمیل دید، گفت: پناه بر خدا! دخترم الاغ شده یا مسخرهام میکنید؟
جمیل گفت: صدات را پایین بیار. مردم میشنوند.
جمیله گفت: مادر! بهت ثابت میکنم که دخترتم.
این را گفت و رانش را نشان داد و گفت: «این جایی است که سگ گازم گرفت. حالا سینهام را ببین. این هم جایی است که گردسوز سوزاند.
مادر که مطمئن شد، جمیله را بغل کرد و زد زیر گریه و جمیله تمام سرگذشتش را برای او تعریف کرد و گفت: مادر! حالا مرا تو خانه قایم کن. جمیل! تو هم به اهالی آبادی بگو مرا پیدا نکردهای. شاید لطف خدا شامل حالم بشود.
جمیله مثل زندانی در خانه زندگی میکرد. فقط شبها بیرون میرفت و مردم که سراغش را از جمیل میگرفتند، میگفت پیداش نکردم. مردم به او میگفتند که ما عروسی بهتر از جمیله برایت پیدا میکنیم. اما جمیل زیر بار نمیرفت و به آنها میگفت که عروسی نمیکنم و تا وقتی بدانم زنده است، راحت نمینشینم. مردم که میپرسیدند پس لباسش را که خریدی، چه میشود؟ جمیل جواب میداد که تو صندوق میماند تا بپوسد. دوستانش فکر میکردند جمیل دیوانه شده، اما جمیل دیگر با کسی معاشرت نمیکرد و زود به خانهی عمویش میرفت و آنجا میماند.
سه ماه که گذشت، روزی فروشندهی دوره گردی نزدیک قلعهی دیو رسید. دیو دوره گرد بیچاره را گرفت و گفت: اگر کاری برایم بکنی، اذیتت نمیکنم.
داستان جمیل و جمیله 1
دوره گرد که داشت از ترس زهره ترک میشد، قبول کرد. دیو گفت: این جاده را بگیر و برو، به دهی میرسی. سراغ جوانی به اسم جمیل و دختری به اسم جمیله را بگیر و دختر را که دیدی، بهش بگو، که هدیهای از پدرت آوردهام. آینهای که خودت را در آن ببینی و شانهای که سرت را شانه کنی.
بعد شانه و آینهای تو اسباب دوره گرد گذاشت و راهیاش کرد. دوره گرد رفت و رفت تا رسید به خانهی جمیله. جلو در از گرسنگی و گرما و پیاده روی داشت میمرد. اما جمیل که از خانه بیرون زد، دوره گرد را دید که بیرون دراز کشیده، به او گفت: اگر زیر آفتاب بمانی، مریض میشوی.
دوره گرد جواب داد: من همین الآن از سفر یک ماهه از بیابان آمدهام.
جمیل گفت: سر راهت قلعهای هم دیدی؟
دوره گرد گفت: آره، ارباب!
دوره گرد پیغام دیو را گفت و هدیهی جمیله را به او داد. جمیله همین که به آینهی دیو نگاه کرد، صورتش به حالت اول برگشت و تا شانه را به موهای مثل گونیاش کشید، موهایش هم نرم و نازک شد. مادر جمیله هلهله کرد و مردم آبادی جمع شدند. وقتی خبردار شدند که جمیله برگشته و سرگذشتش را شنیدند، تدارک عروسی را دیدند. جمیله زن جمیل شد و پس از چند سال صاحب چند دختر و پسر شدند. هر دو به خیر و خوشی و خرمی با هم زندگی کردند.